خوردن مه صبحگاهی در ساحل می‌سی‌سی‌پی

چرا هیچ‌کس به ما توضیح نمی دهد فایده سرو کردن نیمرو در بیل چیست؟

به گزارش پایگاه خبری افشاگری به نقل از ایسنا، حامد عسکری، نویسنده و شاعر، در روزنامه جام جم نوشت: «اصولا آدم کافه‌رفتن نیستم. این یک گزاره متقن و قطعی است. بگذارید اصلاح کنم. این کافه‌هایی که الان مدشده و عین قارچ توی هر کوچه‌پس‌کوچه‌ای یکی‌اش جلویت سبز می‌شود را عرض می‌کنم وگرنه کی بدش می‌آید برود یک جای آرام و به تناسب فصل خنک یا گرم، یک خط پیانو بشنود قهوه چای یا هر خوراکی و نوشیدنی دیگری را سفارش بدهد و بنوشد و بخورد و بزند بیرون، حالا قراری با دوستی باشد و کافه‌رفتن دو نفره باشد، چه بهتر.

قهوه‌خانه‌های خودمان به نسبت کافه قدمت بیشتری دارند و از آنجا که همیشه مرغ همسایه غاز است، غالبا چسبیده‌ایم به نسخه غربی‌اش و از خودمان غافل شده‌ایم. اشتباه نکنید، قهوه‌خانه به معنای مصطلح امروز را عرض نمی‌کنم که فقط قلیان سرو می‌کند و چیزی دیگری جز چایی کنارش چیزی نمی‌دهند. منظورم قهوه‌خانه‌هایی است که اتفاقا نوشیدنی گرم و سرد داشتند و قهوه و قلیان کنار داستان بود، در قهوه‌خانه‌های ما مکان موضوعیت نداشت، در کافه‌های پاریس هم همین‌ طور. اگر دکوری داشت که امر معمولی بود در زمان خودش، یعنی یک نرم و عرف معماری آن موقع بود که این جوری طراحی شود و خب همان نسخه تکرار و تقلید شد و امروزه کافه‌های اطراف ما در متفاوت‌بودن و به اصطلاح امروزی‌ها خفن‌بودن کم مانده خرخره هم را بجوند. خدا شاهد است در حوالی خیابان کریمخان کافه‌ای وجود دارد که املت و نیمروهایش را در آن قسمت فلزی بیل که سوراخ دارد و دسته بیل داخلش می‌رود سرو می‌کند یا کافه‌ای دیگر هست که نوتلای بی‌زبان را می‌ریزد روی سیب‌زمینی سرخ کرده و می‌گذارد پیش روی مشتری طفلکی. آدم نمی‌داند چه بگوید. از یک طرف می‌گویی کافه‌دار طفلی حق دارد، باید جذابیت ایجاد کند، باید مشتری داشته باشد، باید بفروشد که اجاره، پول جنس، فیش، کارگر، آب و برق بدهد از یک طرف می‌گویی خب به چه قیمتی. تعارف که با همدیگر نداریم، چای چای است.

لیوانش باید تمیز باشد، چای‌اش باید خوش‌عطر و دم‌کشیده و داغ باشد و فضا هم یک آرامش حداقلی داشته باشد که صدا به صدا برسد و بشود اختلاط کرد. حالا این‌ که تو نوشیدنی‌ات را بریزی توی لامپ، یا بریزی توی شیشه مربای دردار و یک سوراخ هم بزنی بالایش که از توی آن نی رد کنی و مشتری  اسموتی‌اش را با آن بریزد در خندق بلا دیگر یک بازاریابی و مشتری گول‌زنک است. کافه می‌رویم چون دکور دارد، نور دارد، نورش طراحی شده و برای عکس و استوری و پست و دلبری جواب است، از این طرف هم که نگاه می‌کنی، جوان‌ها و نوجوان‌هایمان مگر چه تفریحی دارند، کجا دور هم جمع شوند؟ چه کنند؟ خودشانند و به قول خودشان گنگشان که دور هم جمع می‌شوند و وقت می‌گذرانند.

کافه می‌تواند جای خوبی باشد به نظر من ولی شرط و شروطی دارد. این‌ که خودش موضوعیت نداشته باشد، این‌ که برای عکس و استوری و پرتره نروی. این‌ که نروی املت توی بیل بخوری و شیک توی لامپ. کافه، وقتی خوب است که اختلاط داشته باشد و حرف‌زدن و باهم‌بودن، این‌ که بروی بنشینی و مدام در گوشی‌ات باشی، خب بنشین توی خانه‌ات رفیق طفلی‌ات را چرا کشیده‌ای بیرون.

یکی دیگر از کارهایی که کافه‌دارها می‌کنند و مشتری گول‌زنک هست هم همین طراحی منو یا فهرست خوراکی‌های موجود در کافه است. من نمی‌فهمم چرا در فرهنگ کافه این‌ که انگلیسی حرف بزنی باکلاسی محسوب می‌شود. البته حرجی هم نیست. این قدر غصه می‌خورم، دوره‌ای تبلیغات دور ورزشگاه آزادی بود پاکشوما، برف، آدامس پرستو، ساقه طلایی، موتورسیکلت تلاش و الان شده اکتیو، بایودنت و ... معلوم است عصبانی‌ام نه؟ عرض می‌کردم یک بار در کافه‌ای بودیم برای جلسه کاری. کمی گرسنه‌ام بود و گفتم یک ته‌بندی بکنم. گفتم خوراکی چی دارید و یکی دو قلم روی منو پیشنهاد داد. اسم یکی‌شان بود می‌سی‌سی‌پی و هیچ توضیحی نداشت. سفارش دادم و وقتی آورد، دوتا تکه نان تست بود که یک تخم‌مرغ آب‌پز روی آن حلقه شده بود با مقداری کره و آویشن. این را به اسم می‌سی‌سی‌پی به من قالب کردند و ۴۵هزار تومان هم ما را تیغ زدند. گمان نمی‌کنم ساحل‌نشینان رود می‌سی‌سی‌پی هم همچین چیزی در غذاهای بومی خودشان داشته باشند. این را که گفتم یادم آمد یک بار با پسر پنج ساله‌ام رفته بودیم رستورانی که کافه هم یک گوشه‌اش داشت. غذا را که خوردیم، پسرم گفت بابا بستنی هم می‌خواهم. سفر بودیم و نمی‌خواستم نه بگویم. به سالن کار کافه گفتم منو را آورد و پسرم گفت بخوان ببینم چه دارد. منو اینجوری بود: سردها: دختر سفیر روس، خاتون خانم، طلعت نسا، بیگم باجی و مه صبحگاهی، پسرم از اسامی قبلی تعریفی نداشت و ذهنیتی در خاطرش نبود ولی حداقل مه صبحگاهی را می‌دانست چیست. یکهو گفت من مه صبحگاهی می‌خورم، سفارش دادیم.

یک لیوان بستنی خامه‌دار بود با چند پر نعنا و یک شربت آبی رنگ که به بستنی یک بافت مینیاتوری خاص داده بود و بامزه‌اش کرده بود. مه صبحگاهی ما یک بستنی وانیلی ساده بود با کمی زلم زیمبو. لنگه‌اش توی هر سوپرمارکتی پیدا می‌شود ولی نمی‌دانم چه چیز این را در ذهن پسرم ماندگار کرده که بعد از آن هر از گاهی که با خانواده می‌روم کافه، اولین چیزی که نیکان از کافه‌چی می‌پرسد این است که آقا مه صبحگاهی ندارید؟ و خب با چشم‌های هاج و واج مرد مواجه می‌شویم.

ما کرمانی‌ها مثالی داریم که می‌گوید، سر مار و دم عقرب می‌خوری، بخور ولی کم بخور... کافه‌رفتن هم مثل بقیه چیزهای جهان، خوبش خوب است و کمش لذت دارد و تفریح است.»

انتهای پیام

اگر خوشت اومد لایک کن
0
آخرین اخبار