به گزارش پایگاه خبری افشاگری جواد شیخ الاسلامی: مجری و سردبیر برنامه سوره که در این سالها دغدغهای جز روایت صحیح و معتبر و بهروز از دین و فقه و مذهب و به تبع آن جامعه و فرهنگ و سیاست نداشت، از اردیبهشت سالی که آخرین روزهای آن را سپری میکنیم به روایت خود و روبرو شدناش با مرگ و زندگی و سرطان پرداخت. روزنوشتهای او از درگیریاش با سرطان آنقدر واقعی و ملموس و عاشقانه بود، که بسیاری او را نه از طریق برنامه تلویزیونیاش، بلکه از روزنوشتهایش شناختند. یا اگر هم پیش از این او را تنها از قاب دوربین صداوسیما دیده بودند، حالا درک بهتری از این روحانی مجری و برنامهساز دینپژوه پیدا میکردند.
غوطهور شدن در روزنوشتهای مرحوم حجتالاسلام مسعود دیانی و خواندن عاشقانههای او در یک سال اخیر حسی توأم با افسوس و رنج و لذت و مرگآگاهی دارد. خواندن دوباره این روایتها اگرچه سخت بود، اما مرور دوباره آنها میتواند ما را به درک بهتری از آنچه که مرحوم دیانی در یک سال اخیر تجربه کرده بود نزدیکتر کند و ما را در روبرو شدن با ابتلائات دنیوی به آرامشی از جنس آرامش مرحوم دیانی برساند.
فرازهایی که در ادامه میخوانید از میان ۹۰ پست اینستاگرامی و ۳۰ هزار کلمه از روزنوشتهای مرحوم دیانی انتخاب شدهاند. سعی کردیم این روایتها در عین ایجاز، روایتی خطی و منظم از نوشتههای مرحوم دیانی پیش روی شما قرار دهد.
جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱؛ شاید اولین روزنوشت در روزهای بیماری
«گفت ماجراهای توی قصهها که قرار نیست فقط برای دیگران اتفاق بیفتند؛ برای ما هم میافتند و آنوقت ما هم به دنیای قصهها میرویم. همین».
چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت؛ یاد مرگ، نشانه ناامیدی نیست
خلاف آنچه بسیاری از آدمها گمان میکنند، یاد مرگ، رفتن به استقبال مرگ و پذیرش مرگ نشانهی ناامیدی نیست. امید و نشاطی را که در مرگ ریشه دارد، هیچ یأسی نمیتواند درو کند. همین.
چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت؛ پرسید همین مسیر را انتخاب میکردی؟ گفتم آره، خوش گذشت...
خواستم زرنگی کرده باشم. پرسیدم آقای دکتر اوضاع چطور بود؟ با خندهای که پیوست جدیت داشت گفت: «اینجا و از این لحظه به بعد من سوال میپرسم، شما جواب میدی». من هم درآمدم که: «تا وکیلم نباشه به هیچ سؤالی جواب نمیدم». گریزی هم به حکایت آن زندانی سیاسی زدم که اول بازجویی همین حرف را زده بود و بازجو هم بیمعطلی قائم خوابانده بود توی گوشش که: «خیال کردی کردی اینجا دریکه؟ اینجا اوینه».
با شوخیهای آغازین فاصلهها برداشته شده بود. برایم توضیح داد که هنگام تزریق بیحسی در معده و شانهی سمت راست کمی درد خواهم داشت. خواست همکاری کنم. به دستیارانش هم گفت آقای دیانی نظرکردهاند و سفارش شدهاند و باید هوایشان را داشته باشیم. گفتم آقای دکتر حالا که ما نظرکردهایم یکی از این نمونههای بی مشکل را برای ما کنار بگذار و ما را بیخیال شو. همه خندیدیم و کار شروع شد.
تزریق بیحسی که تمام شد، کارش را روی بدنم آغاز کرد. سؤالها هم شروع شد. پرسید: «حالا واقعاً به این حرفهایی که میزدی باور داشتی؟ خدا و دین و آخرت و این چیزها؟». با لبخند جواب دادم اگه نداشتم که حالم اینجا و الآن اینقدر خوب نبود آقای دکتر. ادامه داد که: «یعنی شما هیچوقت، هیچ جا شک نمیکنید به این حرفها؟». اینجا دیگر درد و بیحسی کار خودش را کرده بود. بیرمق و آرام گفتم: «همهاش شک بود. ما هم آنقدری که توانستیم دست و پایی زدیم برای رسیدن به یقین». بعد گفتم: «اما این طرف آدمهایی بودند که یقینشان دل آدم را قرص میکرد و شکها را تعلیق». پرسید مثل کی؟ گفتم مثل امام علی، مثل اباعبدالله الحسین. آدم مگه میتونه به یقین حسین بن علی شک کنه؟».
این را که گفتم انگار آهی کشیده باشد گفت من این سوال را همینجا از آقای جوادی آملی هم پرسیدم. نگفت که جواب او چه بوده. اما گفت وجودش پر از انرژیهای خوب بود. این را هم پرسید که «اگر هجده سال قبل، بیست سال قبل میدانستی امروز به اینجا میرسی، باز هم همین مسیر را انتخاب میکردی؟». مکثی کردم. پشت سرم، راهی که آمده بودم را نگاه کردم. گفتم: آره. خوش گذشت. با تعجب پرسید خوش گذشت؟ گفتم خیلی. همین
دوشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۱؛ حتی وقتهایی که من بیمارستانم روضه باشد
یک وقتی آقای امجد برایمان تعریف میکرد از اولین زیارت کربلایش. میگفت گمان من این بود پایم به کربلا برسد قالب تهی میکنم. تحمل آن غم سنگین را ندارم و میمیرم. میگفت گذشت تا من با جمعی سینهسوختهی جوان به کربلا رسیدم. به کربلا رسیدن همان و بیقراری جوانها همان. انگار آتش زیر پا و درون سینه داشتند و چیزی نمانده بود از شدت بیقراری و بیتابی جان بدهند.
آقای امجد میگفت در آن سفر همهی وقت من به تیمار و دلداری و مراقبت از این بچهها گذشت. آنقدر که اصلاً یادم رفت اینجا کربلاست و چه غوغاها در خود دارد. آقای امجد از این قصه متوجه این حکمت شده بود که چگونه زینب کبری به لطف و تدبیر الهی داغ اباعبدالله در عصر عاشورا را طاقت آورد. اویی که کسی جز او و ولی خدا معنا، سنگینی و عظمت شهادت اباعبدالله را نمیدانست.
از اینجا به بعد روضه شروع میشد و آقای امجد حکایت میکرد که چگونه عمهی سادات از لحظهی شهادت اباعبدالله آنقدر مسئولیت و رنج و دغدغه داشت که زمانی برای نشستن و فکر کردن به عمق آن مصیبت عظمی نداشته باشد. انگار خدا آن همه بلای شام غریبان را داده بود تا زینب کبری زنده بماند. آقای امجد روضهی اطفال و اهل بیت و کاروان حسین -علیهالسلام- را میخواند و ما زینب کبری را در میانهی آن عرصات میدیدیم که از سویی به سویی میدوید.
خانهمان روضه گرفتیم. امیدوار بودیم هر هفته بماند. به فاطمه گفتم حتی وقتهایی که من بیمارستانم روضه باشد. این شادترین اتفاق این روزها بود. همهی فکرها، ارادهها و عملها رفت به سمت روضه. دیگر بیمار کانون توجه نبود. همه دور یک غم شیرین جمع شده بودیم که از همهی ما بزرگتر بود.
خواسته بودم آقای آقایی یک ساعتی زودتر بیاید. بزرگواری کرد و آمد. خلوتی داشتیم و حرفهایی که نمیشد با دیگران زد را به او گفتم که پیر و استاد ما بود. از اولین روز طلبگی. به یادش آوردم که بیست و یکسال قبل، اولین روزهای طلبگیام که خدا نعمت حج را به من ارزانی کرد او برایم نامهای نوشت. نامه توشهی من شد در آن سفر. بهتر از همهی آنچه دربارهی حج خوانده بودم.
گفتم حالا هم در آستانهی یک سفرم. شاید حج واقعی. گفتم دوست ندارم همهی این روزهایم به دغدغهی درمان بگذرد. گفتم این تجربهای ناب و شگفت است که خدا به هر بندهای از بندگانش عطا نمیکند. حیف است فقط به تقلای شفا و درمان سپری شود. گفت مینویسد. و من خوشحالترین شدم.
در روضه و بعد از روضه جان داشتم. خلاف بیشتر ساعتهای این روزها که جان نداشتم. همین.
پنجشنبه ۵ خرداد ۱۴۰۱؛ سه روز بعد، سفر مشهد و معجزهای که رقم خورد
آمدیم مشهد. دستهجمعی. بابا و مامان فاطمه هم آمدند. دو هفتهی قبل آمده بودند که بروند شمال. گیلان. شب اول من رفتم دکتر با پنتاپرازول برگردم و شربت ماستی. با غول برگشتم و آنها تختهبند تهران شدند. عادله هم آمد. پرنسا و مادرش هم آمدند. برای اولینبار.
تا شب جان حرم رفتن نداشتم. حالم اما خوب خوب بود. معجزهای که همه میگفتند اتفاق افتاده بود. انگار. بعد از روزها بیشتر از دو سه لقمه غذا خوردم. به عادله گفتم تا میتوانم و راه باز است، برایم لقمه بگیرد. نان تافتون و کره و مربای هویج. هی لقمه داد و من خوردم. بی دردِ سرسامآور قفسهی سینه و بیاشتهایی و توی لک رفتن بعدش. بعد از روزها دلم چایی هم خواست. با آب مشهد دم کرده بودند. زیر زبانم تلخ آمد. به فاطمه گفتم برایم با آب معدنی دم کند. ساخت و نیم لیوان چایی نوشیدم. دلم تنگ شده بود.
برای ظهر هم به حاجآقا -بابای فاطمه- گفتم دلم کباب امید میخواهد. مثل مشهدهای قبل. بعد از حرم با حاج خانم گرفتند و آمدند. قاشق اول را با برنج خوردم. درد آمد و آنقدر گرده و قفسهی سینهام را فشار داد که اشکم درآمد. توی ذوقم خورد. ولی تسلیم نشدم. روز تسلیم نبود. خلاف قاعده قرص صبح و شب را ظهر هم خوردم. صبر کردم و بعد کباب برگ را خالی خوردم. برای شب هم به همه گفتم دلم پیتزا میخواهد.
معجزه همینها بود. توانایی و ذوق خوردن نیم لیوان چایی. چند لقمه نان و کره و مربا. و توانایی نشستن روی صندلی، توی تراس خانه، رو به حرم و دعا خواندن. به فاطمه گفتم کاش میشد مشهد بمانیم. روزها. ماهها. مطمئن بودم اگر آزمایش دو روز قبل را آن روز انجام میدادیم دیگر نه خبری از تودهی چنگ زده به معده بود، نه تودهی ریشه کرده در کبد و نه درگیری غدههای لنفاوی. خوب بودم. شفا پیدا کرده بودم. غذا میخوردم. تا غروب نخوابیدم. عصر دلم بستنی هم خواست. بابای فاطمه خرید. چندتا تلفن جواب دادم. با نفس و گرم. آیه را بغل نمیتوانستم بکنم اما بی بغل ساعتها بازی کردیم. خوب شده بودم.
شب رفتیم حرم. بقیه زودتر رفته بودند. من و فاطمه و آیه و عادله دیرتر رفتیم. مرتضی با ویلچر منتظرمان بود. دوست داشتم با پای خودم بروم. راه زیاد بود. تا به گوهرشاد برسیم تمام شده بودم. نشستم. آیه و ارغوان هم روی پاهایم نشستند. انگار شهر بازی بود. خوشحال بودم که بیماری پدر گاهی میتواند مایهی شادی و خنده بچهها باشد. عصر هم در بازی و شوخی آرام آرام ارغوان را برای روزهای سخت آماده کرده بودم. میخواست اجازه بدهم یک بار آرایشم کند. قبول کردم و این را بهانه کردم که چند وقت دیگر موها و ریشهای من میریزند یا خودم کوتاهشان میکنم و آن وقت بهترین زمان برای این کار است. اول دستی به موهایم کشید. گفت موهات خوشگله بابا. حیفه. ولی سریع عبور کرد و گفت بابا قول بده کلاهگیس زنونه بگذاری. میخواست زنم کند.
فکر میکردم توی حرم گریه میکنم. جز چندثانیهی اول که گنبد را دیدم گریه نداشتم. یک شادی و آرامش غریب توی دلم جا کرده بود. بیشتر دلم میخواست با بچهها شوخی کنیم و بخندیم. ربانیها و صفاییها هم که بودند. ابالفضل هم آمد. پسر پسرداییام. بساط تمسخر دنیا و مافیها فراهم بود. حمید را که در فرودگاه دیدم انگار دنیا را به من داده بودند.
شیخحمید جان دومین نامه را هم فرستاد. رهتوشهی حج را. چه نغز و زلال مینوشت. هرکدام را بارها میخواندم. جایی از نامه برایم نوشته بود: «مسعود جان! این روزها که مهمان ضیافت مظهر اسم باسط حقتعالی هستی، همه گونه گشایش را از خدا بخواه. همه را یاد کن و خودت را فراموش». دلم هم همین را میگفت. مرتضی و ابالفضل کمک کردند تا پای ضریح رفتم. صورتم را به خنکی نقره و طلایش گذاشتم. تنها چیزی که گفتم این بود: «من شما را و اینجا را دوست داشتم. همیشهی عمر هم که آمدم به خوشی و عیش آمدم. حتی این بار. نکند آن طرف محروم باشیم. در نکبت و سختی. همین». چیزی هم برای محرم خواستم و تمام. بقیهاش به دعا برای دوستان و خویشان گذشت. که در مهربانیهایشان غرق بودم.
شب جمعه بود. شب شهادت امام صادق. باران میآمد. ما شادی عجیبی داشتیم. قرار شد همه بیایند جای ما پیتزا خوران راه بیندازیم. مرتضی من را با ویلچر برگرداند. دیوانهوار. روی سنگهای باران خوردهی حرم با سرعت و شتاب هلم میداد. رهایم میکرد. میچرخاندم و من با صدای بلند غلط کردم میگفتم و جیغ میکشیدم و میخندیدم. نیم لیوان از چایخانه حضرت هم سرکشیدم. واقعاً معجزه شده بود.
نیمه شب دم رفتن بچهها درد شانه شروع شد. زمینم زد. انتقام همهی دردهای نکشیده از صبح را گرفت. بعد از تقلاهای مختلف پهن شدم روی زمین. مامان فاطمه دستش را گذاشت روی شانهام. قرآن خواند. خودم هم حمد خواندم. از یکجایی به بعد فقط بسمالله الرحمن الرحیم خواندم. تا آرام بگیرد. که گرفت. همین.
دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱؛ اولین جلسه شیمیدرمانی و برگشت به دفتر کار
اولین جلسهی شیمی درمانی برگزار شد. در کلینیک نیاوران. با آقا محسن و فاطمه رفتیم. شش ساعت روی تخت بودم. بی همراه یکی از داروها را هم غروب در یک پمپ به بدنم وصل کردند که در تدریجی بیست و چهار ساعته خورد بدنم برود.
گلایهی خاصی نداشتم. جز ترافیک پیش از ظهر خانه تا نیاوران که دو ساعتی کلافهام کرد. میثم زحمت داروها را کشیده بود. تا ما برسیم نوبت را هم گرفته بود. محیط تمیز بود. زیباییاش را از سادگیاش میگرفت. محل تختم دنج بود. دکترها جوان و انسان بودند. پرستارها زنانی مهربان، شوخ و خالی از عشوههای غلیظ و آرایش شده، بیمارها آرام و بیتقلا و بیسر و صدا. انگار همه سرنوشتشان را پذیرفته بودند؛ تسلیم محض.
هشت نفر بودیم. من و مردی و زنی از بقیه جوانتر. زن و مرد بیموی بی مو شده بودند. پیرترها اما نه. آنقدرها تغییری در قیافههاشان نبود. حتی در موهایشان. خلاف آنچه خیلیها فکر میکردند سرطان در جوانان و میانسالان خودش را سختتر نشان میداد. درمانش هم عوارضش را. همانقدر که بدن زنده و آمادهی رشد و بالیدن بود، مارها و تودهها هم در تکاپوی توسعه و قد کشیدن بودند. چه اینکه اصلاً زندهترین، شادابترین، سرحالترین و پراشتهاترین بخش بدن آنها بودند. جاهطلبهایی که ما آنها را خارج از بدن میپنداشتیم و آنها خودشان را عین بدن میدانستند. مثل جنینی پر شر و شور در رحم مادری خسته. تخت زن جوان روبهروی من بود. کنار پنجرهای رو به باغها و برجهای نیاوران. زن همهی چند ساعتش را به پنجره خیره بود. و من مدتها به او. برای راز نگاهش.
فاطمه هم رفت زیر سرم. یعنی فرصت پیدا کرد یکساعتی برای سرم وقت بگذارد. در طول این چند روز دکترها مدام گفته بودند سرم بزند. فاطمه اما گفته بود وقت ندارد. که نداشت. برایم عکس فرستاد از زیر سرم. برایش عاشقانه نوشتم که حالا هردو مثل همیم. که خدا نکند در این مثل همی او شبیه من میشد. در هیچ چیزی. گردنش هم درد گرفته بود از صبح. با این وضعیت خودش از پا میافتاد. نگرانش بودم. دیگران هم. بی استراحت. بی خورد و خوراک. نوزاد شیرخوار یک طرف، بچهی دبستانی و شر و شیطنتش یک طرف، فقط همین شوهر بیمار را کم داشت برای از پا درآمدن. ترسان از نبودنش هم بودم. وقتی نبض کارها در دست او بود همهچیز و هرچیز به زمان و زیبا و هنرمندانه انجام میشد. و دقیق و ظریف. در راه بازگشت خواستم در همین چند روز سری به دفترم بزند. شرایط بهداشتی و پزشکی را برای حضورم آماده کند. که اگر خدا یاری کرد بعد از دو سه هفته برگردم سر کار. آنقدر که جان داشتم. همین.
پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۱؛ بابا خوب بشی که نمیتونیم بریم خارج!
صبح ارغوان آمد توی اتاق. معلوم بود از جلسهی دیروز فاطمه با پزشکها چیزهایی شنیده. با ذوق پرید روی تخت. خودش را لوس کرد و پرسید: بابا برای درمان بخوای بری ژاپن من را هم با خودت میبری؟ ژاپن را دکترها به فاطمه گفته بودند. که اگر شیمیدرمانی جواب بدهد چون توده در ناحیهی هشت کبد است فقط ژاپن میشود عمل کرد.
من: بله عزیزم. من بی شما هیچ جا نمیرم. لندن چی؟ لندن رفتی منم باهات میام. بله. تو عشق منی. مگه میشه بدون تو برم لندن؟ بابا! لندن رفتیم شهربازی هم میریم؟ عمو محسن میگه شهربازی لندن یکی از بزرگترین شهربازیهای دنیاست. بله عزیزم. مگه میشه لندن بریم شهربازی نریم. چرخ و فلک هم سوار میشیم؟ بله. حتماً. تو هم سوار میشی؟ معلومه که سوار میشم. بابا پاریس هم میریم؟ پاریس؟ پاریس که بیمارستان نداره. خب من دوست دارم برج ایفل رو ببینم. تازه دوست دارم از مغازهی پدر مریلنت شیرینی بخرم. باشه عزیزم. پاریس هم میریم. بعد لندن. بابا دبی چی؟ میشه دبی هم بریم؟ دبی را میگم یه بار با عمو محمد یا عمو میثم بری. هروقت محمدمبین یا محمدهادی میرفتند میگم تو را هم ببرند. «خیلی خوبه. فکر کنم دبی از همه جا خارجتره. بابا! من تا حالا خارج رفتم؟». بله عزیزم. کربلا رفتیم با هم. «من که دعا میکنم شمارهی هشت باشی بریم خارج». خندیدم. گفتم دعا کن خوب باشم. با هم بریم همهی دنیا را بگردیم. «بابا خوب باشی که نمیتونیم این جاها را بریم ببینیم».
بعد هم گوشی را گرفت و به دیدن دختر کفشدوزکی مشغول شد. لابد برای نشان کردن دیدنیهای پاریس.
تا ظهر کمی بد بودم. اندکی هم خوب. ظهر با فاطمه رفتیم بیمارستان صارم. باید آمپول پگاژن تزریق میکردم. دور ناف تزریق کردند. بعد از تزریق برگشتم به مغز جهنم. سختترین روز شیمیدرمانی را تازه تجربه میکردم. پر از تهوع، ضعف، سوختن و ناامیدی. از همهی بوهای جهان متنفر، از همهی آدمها بیزار. همهی خوردنیها مسموم. شب به فاطمه گفتم سختترین کار دنیا برایم نماز خواندن است. بین هر نمازی چند ساعت ولو میشدم. نماز عشا را نتوانستم ایستاده بخوانم.
احساس میکردم بچهای فشفشهاش را در دل من روشن کرده. میسوخت. میسوختم تا تمام بشود. تا تمام بشوم. که نمیشد. که نمیشدم. همین.
پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱؛ بیماری آدم را تنهاتر میکند
بیماری آدمها را تنها میکند. دستکم بیماریهای خاص که آدمها را در موقعیت مرزی قرار میدهند. تنهایی نه به این معنا که دیگران سراغی از تو نمیگیرند. نه. در کانون توجه قرار میگیری. یا به تو محبت نمیکنند. که غرق در مهر و محبت اطرافیان میشوی. یا تغییر حال و هوایت برای کسی مهم نباشد. که میبینی مهم است؛ بسیار بیشتر از آنچه برای خودت مهم است. که از جایی به بعد اصلاً مهم نیست.
تنهایی بیمار در موقعیتهای مرزی از تغییر نگاهش به دنیا آغاز میشود. احتمالاً با احساس متفاوت سایهی پرندهی مرگ. درکی که این بار خصلتی وجودی دارد. نه مثل درکهای خارج از این موقعیت که در بهترین حالت معرفتی هستند و در اکثر اوقات ناملایمات غیر اصیل روانشناختی. این سایهی سنگین و این تغییر نگاه جهان متفاوتی برای بیمار میسازد. اولویتهایش عوض میشوند. ارزشهایش تغییر میکنند. لذتها و رنجهایش دیگرگون میشوند. حساسیتهای عاطفی و اخلاقیاش از نو خلق میشوند. این یعنی جهان بیمار با جهان انسانهای سالم متفاوت میشود. در همه چیز. یا بسیار چیزها.
میان این دو جهان باب گفتگو بسته است. بیش از همه به دلیل بیمیلی انسانهای سالم به شنیدن. شنیدن از انسان و جهانی که در سایهی مرگ و رنج زندگی میکند. مرگ و رنجی که این بار با ادبیات و در ادبیات، با فلسفه و در فلسفه، و چیزهای دیگری از این دست رقیق نشدهاند. دوستداشتنی نشدهاند. و برای سالمها مناسبسازی نشدهاند. معنای اینکه اطرافیان بیمار مدام به او میگویند «مقاوم باش» همین است: از جهان خودت با ما حرف نزن.
شب، پس از ساعتها پرسه زدن بیهوده در گوشی به این چیزها فکر میکردم. در دنیای تنیده در شبکههای اجتماعی این تنهایی پژواکی مضاعف پیدا میکرد. با کسی حرفی نداشتم. حرفهای دیگران هم به نظرم مسخره میآمد. همین.
دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۱؛ ناامید که نیستی؟
شیمیدرمانی داشتم. برای بار دوم. با فاطمه رفتیم نیاوران. باید آزمایش خون میدادم. که بدانند گلبولهای سفید آنقدری هست که بشود شیمیدرمانی کرد یا نه. نمونهگیر اول دختری بود حوالی بیست و هفتهشت سالگی. کلاهی بر سر و موهای بافته آویران. نتوانست از دست چپ رگ بگیرد. گفت رگهایتان ضعیف شدهاند. و لابد گم. رفت و پرستار دیگری آمد. در همان حوالی و با همان احوال. تجربهاش به گمانم بیشتر بود. او هم اما به سختی گرفت. سوزن را چندبار در مسیرهای مختلف امتحان کرد. تا خون بیاید. که آمد.
این بار بیشتر پنج ساعت را به خواندن گذراندم. «مرگ در ونیز» توماس مان را دست گرفتم. او هم گرفت مرا. اگر صدای مزاحم نداشتم بیشتر هم میخواندم. کنارم بیماری بود که حنجره یا جایی در همان منطقه را عمل کرده بود. مجبور بودم موسیقی بشنوم و بخوانم.
با پرستار مرد هم کمی گرم گرفتم. جوانی بود خوش مشرب و با طراوت و سرحال. از کارم پرسید. جز طلبگی از کارهای دیگرم برایش گفتم. خوشش آمد. آنقدر که بپرسد «ناامید که نیستی؟». بیماری حریم آدمها را میشکست. آدمها به خودشان اجازه میدادند به راحتی برای بیمار دستورالعملها و توصیههای اخلاقی، روانشناختی و معنوی تجویز کنند. انگار بیمار با ورود به جهان بیماری شأن معرفتی خودش را از دست داده بود. خودش نمیفهمید. دیگران باید به او میگفتند: امید داشته باش. خدا هست. و مرگ دست اوست.
سالمها بلند با خودشان حرف میزدند. خودشان را در موقعیت بیماری تصور میکردند. وحشت مرگ و رنج وجودشان را میگرفت. جز ناامیدی و بیچارگی چیزی از بیماری نمیفهمیدند. این درک وحشتزده را میریختند توی همین دو سه جملهی بیروح. و به خودشان تسلی میدادند. نگرانیهایی که برای بیمار مسخره بودند.
«ناامید که نیستی؟»جواب دادم: از کی و چی؟ گفت از خدا. خندیدم. گفتم امیدواری زیادی من به خدا کار دستم داده. میخواستم بگویم بدبختم کرده. ترسیدم بدبختی را در بیمار شدنم بفهمد. پیرمردی دو تخت آنسوتر از من هم به صدا آمد. از حجم دارو و اوضاع جسمش معلوم بود خیلی پیچیده نیست کارش. جوابش اما تلخ و گزنده بود: کو امید؟
اگر سیاست نبود سالمها مقابل این سوال زانو خالی میکردند. آنها اما سیاست را داشتند و به این نتیجه رسیدند با این اوضاع اقتصادی مملکت و گرانیهای سرسامآور واقعاً جای امیدواری نیست. در جهان سیاست صحبت از ناامیدی مجاز بود. هر که ناامیدتر عاقلتر. فقط سرطانیها اجازه نداشتند ناامید باشند. ناامیدی اصیل ممنوع بود. و سیاست اصالت نداشت. همین جذابش میکرد. برای سالمها. همین.
سهشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۱؛ وقتی نشانههای شیمیدرمانی آشکار شدند
عوارض و نشانههایی که برای شیمیدرمانی گفته بودند یکی یکی خودشان را نشان میدادند. به نیمهجانی و ضعف و تهوع و دلآشوبه، زودرنجی، کمصبری و عصبانیت هم اضافه شده بودند. شب اول تحمل صدا و نقزدنهای ارغوان را نداشتم. نگران تصویرها و خاطرههایی بودم که از من در ذهن ارغوان و آیه میماند. آیه به درکی از اوضاع رسیده بود. چسبیده بود به پدربزرگش. فهمیده بود از من کار زیادی ساخته نیست.
ارغوان اما آشکار و پنهان با مسئله درگیر بود. بعضی وقتها هم بدقلقی میکرد. شب اول شیمیدرمانی طاقتم تمام شد. سرش داد زدم که هرکاری میخواهد بکند، فقط داد نزند. امشب هم با پشتیبانی اسنپ تریپ دعوا کردم. صدایش را بریدم و گوشی را رویش قطع کردم. برای دعوا با نگهبانی هم لباس پوشیدم و عصا دست گرفتم که فاطمه نگذاشت. خودش رفت پایین و معلوم شد اصلاً محل دعوا نبوده و نگهبان چیزی نگفته بوده.
به کلمات هم حساس شده بودم. از دوستان روشنفکرم یکی پیام داده بود که دعایش که فایدهای ندارد. جز تأسف هم چیزی برایم ندارد. عمیقاً ناراحتم کرد. برایش نوشتم که جای تأسف نیست. این هم مرحلهای از مراحل زندگی است که زیباییهای خودش را دارد.
شبها اما رؤیاهای زیبایی میدیدم. همین.
یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱؛ بالاخره در قرعهکشی ماشین برنده شدیم، اما...
ماشیندار شدیم. بعد از یک سال. آن صبحی که خبر آمد در قرعهکشی برنده شدیم در خاطرم بود. ساکن خانهی خیابان نادری بودیم. بچهها خواب بودند. من از خانه بیرون زده بودم. بلوار کشاورز را به سمت میدان ولیعصر میرفتم که برای صبحانه کیک بخرم. پیامک آمد که خبر خوششانسی ما را بدهد. با کیک صبحانه و خبر شاد برگشتم خانه.
در این یکسال با ارغوان و فاطمه با ماشین نداشته رؤیا بازی میکردیم. گاهی میفروختیمش. ماشین بزرگتری میگرفتیم. از آن ماشینهای قدبلند. گاهی میفروختیمش. ماشین ارزانتری میخریدیم. سفر میرفتیم. دور و نزدیک. برای صندلیهای عقب تلویزیون میخریدیم. و یک فلش پر میکردیم از موسیقیهای دوستداشتنی برای جادهها.
حالا ماشین داشتیم. رؤیا؟ نه. آنچه از زبان آدمها بیرون میآمد دعا بود. نه رؤیا: «انشاءالله خوب میشوید باهاش سفر میروید.» آدم موقع بافتن رؤیاهایش دل و دماغ دارد. در رنجوری و بیماری ندارد.
من حتی از تحویل گرفتنش عاجز بودم. بچههای ایرانخودرو از حالم خبردار بودند. ماشین را به فاطمه دادند. قرار بود سفید باشد. آن آخریها سیاهش کردیم. از وقتی آمده بود گوشهی پارکینگ خوابیده بود. چادری بر سر کشیده. بیآنکه کسی سراغی از او بگیرد. ارغوان حتی نخواست که ببیندش. سراغی هم نگرفت. با آنکه خواستههای او را داشت: سانروف داشت. و از صندلی عقب به صندوق راه وجود داشت. یکسال قبل گمان دیگری داشتیم. یک ماه قبل هم. زندگی همین بود. همین.
شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱؛ خوبی جان کندن این است که اطرافیانت رضا میدهند بروی
همسایه با مرگ بودم. سحر که کسی قلبم را در مشتش گرفته بود و چنان لهش میکرد که بیرون زدن قلبم از میان انگشتهایش را میدیدم گمان کردم لحظهی موعود رسیده. مدام و بلند «یا امام رضا» میگفتم که بروم. نرفتم. تا غروب چند بار دیگر هم به این گمان رسیدم. نشد. وجودم میسوخت. درد داشتم. تهوع داشتم. مادرم آمد. بالای سرم بود که حالم بد شد. نوبتهای قبلی حالم بد نشده بود. دکتر به فاطمه گفته بود سرم بزنم. همه چیز را وریدی تزریق کنند. شاید افاقه کند. مسکن را. ضد تهوع را. و ضد التهاب معده را. آقایی که از درمانگاه آمد گفت باید چیزی بخورم. وگرنه ضعف شیمیدرمانی از پایم در میآورد. گفتم کاش بتوانم. نمیتوانستم. حتی آب حالم را بد میکرد.
فاطمه و مادرم بیتاب بودند. فاطمه چند بار به گریه افتاد. آخرین بارش وقتی بیتابانه میخواستم پدرم پیشم باشد. فردا برگردد تهران. فاطمه باز به گریه افتاد. من هم. چند شب پیش به علیاکبر گفته بودم رنج و درد بیماری نعمت است. بخشی از مسیر دلکندن است. به یک جایی که برسد هم تو راضی میشوی که دل بکنی. هم اطرافیانت رضا میدهند که بروی. این خوبی جان کندن است. نوازشم که میکردند بدنم درد میگرفت. مادرم بالای سرم دعای نور خواند. دعای مجیر خواند. من به خودم میپیچیدم.
خوابم برد. در خواب رفتم به محلهی کودکی. با همین سن و وضع الآنم. رفتم آرایشگاه سر کوچهمان. دو تا برادر بودند. یکی کچل. یکی چاق. یادم نمیآمد جز برای از ته زدن موهایم پیش آنها رفته باشم. در مغازه که رسیدم برادر بیمو با خوشحالی بلند شد. انگار ساعتها مگس پرانده بود. من دوست داشتم آن یکی برادر موهایم را کوتاه کند. نگاه حقارت آمیزی به من کرد. گفت به پول تو هیچ احتیاجی ندارم. اصرار کردم. نپذیرفت. از گرسنگی هلاک بودم. آنها انواع خوردنیها را داشتند. التماسشان کردم یک تکه به من بدهند. در حین التماس از خواب پریدم. حالم بدتر شده بود. بعد از روزها دیدن رؤیاهای شیرین به کابوس افتاده بودم.
تنها خوب ماجرا آیه بود. که معنای بیماری را نمیدانست. معنای درد را نمیدانست. نماز که میخواندم از شدت درد صدایم به زوزهی گرگی زخمخورده میمانست. آیه خوشش میآمد. به قهقهه میافتاد. سرش را به سرم میزد و میخندید. ارغوان از قم راه افتاده بود. با جلالالدین میآمد. عجیب دلتنگش بودم. قرار آخر اما این شد شب برود خانهی جلال. حال بدم را نبیند.
غروب قرار بود آقای آقایی و آقای حاجعلیاکبری به دیدنم بیایند. دلتنگ بودم و مشتاق. و امیدوار که کمی، فقط کمی، جان بگیرم. نشد. نیامدند. همین.
چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱؛ همین!
میخوابم. ضعف میکنم. بیدار میشوم. غذا میخورم. ضعف میکنم. میخوابم. ضعف میکنم. بیدار میشوم. غذا میخورم. ضعف میکنم. میخوابم. ضعف میکنم… پیچ زندگی هرز میچرخد. نه فرو میروم. نه بیرون میآیم. فقط خسته میشوم. و ملول. همین.
شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱؛ نقطهای بودم که گرداگردم را دعای انسانهای باایمان گرفته بود
جانافزاترین تجربه در سرطان دعا بود. دعای دیگران. از روزی که خبر پیچید شبیه نقطهای شده بودم. گرداگردم دعای انسانهای باایمان. از دوست تا غریبه. از نزدیک تا دور. برایم دعا میکردند. حاجیان از مدینه و مکه و منی و مشعر و عرفات پیام میفرستادند. که به یادم هستند. که دعایم میکنند. زائران از مشهد، از کربلا، از قم، از نجف، از کاظمین پیام میفرستادند. که از خدا و آل خدا سلامتیام را خواستهاند. از خانه، از خیابان، از هرجا و همهجا. دهها بلکه صدها پیام و خبر. و گاههای بسیار تربت اباعبدالله الحسین. غیر از خویشان و دوستان که نذرها و قربانیها و دعاهایشان جای خودش را داشت. و مادرم که خود خود دعا بود.
موقعیت غریبی بود. از یکسو میدانستم که لایق نیستم. که اگر پردهپوشی خدا نبود قصه همانی میشد که عصر در دعای عرفه خوانده بودم: «یَا مَنْ سَتَرَنِی مِنَ الْآباءِ وَالْأُمَّهاتِ أَنْ یَزْجُرُونِی، وَمِنَ الْعَشائِرِ وَالْإِخْوانِ أَنْ یُعَیِّرُونِی، وَمِنَ السَّلاطِینِ أَنْ یُعاقِبُونِی» تا آنجا که میگفت خدایا اگر آنچه تو میدانی را اینان نیز میدانستند حتی به من نگاهی هم نمیکردند. مرا از خود میراندند و تنهایم میگذاشتند. و برای همیشه از من میبریدند.
سوی دیگر اما بیمعنایی دعا در استعارههای جنگی بود که برای بیمار سرطانگرفته استفاده میشد. استعارههایی که سرطانیها را به دو بخش تقسیم میکرد: پیروزها و شکستخوردهها. آنان که میماندند و جان به در میبردند پیروز این میدان بودند. و آنان که میمردند خاک شدگان این مسابقه، این نبرد. نبردی که شکستخوردگانش بسیار بیشتر از ظفرمندانش بود. اگر تعارف را کنار میگذاشتیم. در این نگاه دعاهای آدمها، دعای پشتسر بازندهها میشد: پوچ. هبا. هدر.
خودم استعارهی همسفر را دوست داشتم. من و سرطان همسفر شده بودیم. همسفری که بعضی از چیزها را از من گرفته بود. و بعضی چیزها را به من داده بود. در مسیری که معلوم نبود در دوراهههایش از هم جدا میشویم یا با هم میمانیم. در این راه سخت دعاهای آدمها نور بودند. در خیالم هر دعا را ستارهای میپنداشتم در آسمان. هم در آسمان من. هم در آسمان دعاکننده. و همهی آسمانهایی که با هم پیوند داشتند. میماندم آن نور، آن ستاره مال من بود. و مال همه. میرفتم هم مال من بود. و مال همه. به این انبوه دعاها دلخوش بودم برای روزی که ستارهها را شماره میکردند.
برای حاجآقا نوشتم این غرقشدگی در دریای دعای مؤمنین و مؤمنات را با همهی وجودم احساس میکنم. بیشتر از همهی وقتها گاه خواب و رؤیا. همین.
پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱؛ یَا قَوْمِ إِنَّمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الْآخِرَةَ هِیَ دَارُ الْقَرَارِ
فاطمه خانه را عید کرده بود. از چند روز قبل کمر بسته بود که پنجشنبه خانه بوی جشن و شادی بدهد. با ظرافت و هنری که بلد بود. و البته بیماری که تمام وقت زحمتهایش روی دوش او بود. با این حال همه چیز به قاعده و زیبا و هنرمندانه بود.
عصر حال خوشی نداشتم. از کلینیک اکباتان آمدند و سرم وصل کردند. آمپولهای ضد تهوع و ضد درد و ضد حساسیت را داخل سرم تزریق کردند و رفتند. حالم کمی سر جا آمد. از بدنم خواستم آن شب او هم یاری کند. یاری کرد. تا پایان شب کشید. بی نق و بی بهانه.
نماز را عبدالصالح شاهنوش اقامه کرد. آقای نریمانی بین دو نماز برایمان زیارت امینالله خواند. بعد از سخنرانی هم ذکر و مولودی امام هادی. جانم فدایش. از دکتر اسماعیلی هم خواسته بودم برایمان از امیرالمؤمنین بگوید. که گفت. و زیبا و عمیق گفت. در سایهی «عُنوانُ صَحیفَةِ المُؤمِنِ حُبُّ عَلیِّ بنِ ابیطالب علیهالسلام.» قبل از سخنرانیاش از من خواست محکم دعا کنم. گفت این محکم دعا کردن را از حاجآقا مجتبی آموخته و شنیده است. و گفت بر دعایی که مقاتل بن سلیمان از حضرت سجاد - جانها فدایش- مداومت کنم. که میگفت: «الهی کیف ادعوک و أنا أنا؟ و کیف أقطع رجایی منک و أنت أنت؟» نمیدانستم آدمها از کجا میفهمند که دعاهایم محکم و قرص نیستند.
شبی لطیف بود و زیبا. جز نبود میثم و خانوادهاش ناراحتی نداشتم. ملاحظه من را کرده بودند که سیستم ایمنی بدنم ضعیف است و باید از جماعت و جمعیت دور باشم. به خاطر موجهای جدید کرونا. این میتوانست تنهایی مضاعفی به من تحمیل کند. که تلاش میکردم از آن فرار کنم. دست کم این یک شب را.
شب غمی روی دلم سنگینی میکرد. آقای آقایی برایم تلاوت قرآن فرستاد. تلاوت سورهی غافر را. از منشاوی. برایم نوشته بود که بارها در سفر و حضر و شب و روز و سلامت و بیماری این تلاوت را شنیده است. من هم شنیدم. هشت بار پیاپی منشاوی آیهی سی و نهم را قرائت کرد: «یَا قَوْمِ إِنَّمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الْآخِرَةَ هِیَ دَارُ الْقَرَارِ» و من هربار با شنیدن دارالقرار آرامش میگرفتم. و حسرت میخوردم. همین.
جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱؛ اولین اجرای سوره با شمایل جدیدم
عصر حالم بد شد. هرچه خورده بودم را بالا آوردم. لرز به بدنم افتاد و درد توی پاهایم دوید. به قرص ضد تهوع، مسکن و تختخواب پناه بردم. لحاف را روی خودم کشیدم و چشمهایم را به امید خوابی که نمیآمد بستم. دلخور از اینکه این اتفاق چند ساعت قبل از برنامه افتاد. حالت تهوع نمیرفت. دوباره قرص خوردم. مسکن را اما نمیشد دو تا کرد.
از خواب نرفته که بیدار شدم آفتاب لب بام بود. غروب جمعه و کلافگی و بدحالی دست به دست هم داده بودند تا تلخی به بار آوردند. ارغوان عمامهای که صبح بسته بودم را به هم زده بود. چیزی نگفتم. به خواندن زیارت عاشورای غیر معروفه مشغول شدم. به فراز سجده رسیده بودم که حاج آقا زنگ زد. پرسید شب برنامه را خواهم رفت؟ گفتم بله انشاءالله. گفت توسل به حضرت امالبنین پیدا کنم. گفت خودش هم برای من متوسل به حضرت امالبنین شده. گفت به خانواده هم بگویم متوسل شوند.
شب توی استودیو اتفاق عجیبی افتاده بود. به بچهها گفتم میل عجیبی به آب خنک پیدا کردهام. چیزی که از آغاز شیمیدرمانی از دست داده بودم. یعنی میل به نوشیدن آب خنک بود. توان خوردنش نبود. یک جور حسرت شده بود حتی. در گرمای تابستان. قبل برنامه مدام جرعه جرعه سر میکشیدم و باز لیوان را پر میکردم. میان برنامه هم. به بچهها گفتم این انحصاری امشب است. فردا که از شیمیدرمانی میآیم دیگر آب خنک از گلویم پایین نمیرود. این قاعدهی شیمیدرمانی بود. سرما بدن را میسوزاند. باد سرد و آب سرد. از درون و بیرون به پوست میخورد کهیر به بار میآورد. آن شب اما راه باز شده بود.
برنامه که تمام شد گوشیام پر بود از عکسهایی که غریبه و آشنا از شمایل جدیدم گرفته بودند. در عکسها بچه شده بودم. جوان نه. بچه. خودم را که میدیدم یاد سکانسهایی از فیلم مورد عجیب بنجامین باتن میافتادم. پیر میشدم اما چهرهام به بچهها شبیه میشد. همین.
یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱؛ من با سرطان خوشبخت بودم
چند روزی رفتیم مشهد. برای زیارت و توسل قبل از عمل. با دردی که از تهران شروع شد، در مشهد هرچه کردیم آرام نگرفت. و با ما به تهران برگشت. با قطع شدن شیمیدرمانی تودههای مارگون کبد و معده دوباره وحشی شده بودند. نه مسکنها، نه مخدرها، نه خوردنیها و نه تزریقیها افاقه نمیکردند. جز ساعتی. همین شد که بیشتر زمینگیر بودم و افتاده. خوشی ماجرا نزدیکی اقامتگاهمان به حرم بود. با تراسی رو به گنبد. صندلی را همانجا گذاشته بودم. زیارت میخواندم. نگاه میکردم. سکوت میکردم. و گاهی نجوا و مناجات. درد که امانم را میبرید سیگاری آتش میزدم و به گنبد خیره میشدم. شاید او هم مثل کبوترها بعد از چرخ زدنهایش فرو مینشست و آرام میگرفت. که نمیگرفت.
در حرم اما حسی خوش، غریب و تازه داشتم. برخی اطرافیان میگفتند از امام معجزه بخواهم. برخی میگفتند شفا بخواهم. برخی از امام آسان شدن راه دشواری که پیش رو داشتیم را میخواستند و بعضی دیگر عمر پس از واقعه را. من اما دیگر آنقدر با سرطان خو گرفته بودم و دوستش داشتم که زبانم جز به شکر نمیچرخید. جز شکر نمیدانستم چه باید بگویم و بخواهم. سرطان آنقدر به کام من خوش نشسته بود که اگر به چهار ماه قبل باز میگشتیم و انتخابش را با خودم میگذاشتند، بیدرنگ انتخابش میکردم.
هیچگاه دنیا را به زیبایی این چهارماه ندیده بودم؛ سرطان بودن کنار خانوادهام را به جشنی تبدیل کرده بود که بدون او تا چهل سال دیگر هم خوشی مزهاش را نمیچشیدم. قبل از او هم نچشیده بودم. در این چهار ماه با فاطمه و ارغوان و آیه اوقاتی را به سر برده بودم که کیفیتش به تمام ماهها و سالهای بدون سرطان میارزید. و خانوادههایمان و دوستانمان، و آدمها، و مردم. خوشبختی هر تعریفی داشت و با هر معیاری، من با سرطان خوشبخت بودم. ملالی و گلایهای نداشتم جز از ناتوانیام. که بار زندگی را روی دوش فاطمه انداخته بود. و فروریختنم. که قلب پدر و مادرم را اندوهناک کرده بود. باقی در سایهی مرگ گوارا بود و لذتبخش. آرام و جاری و عمیق. دوستش داشتم. به امام هم همینها را گفتم. با سرطان زیارتهایم هم دوستداشتنیتر شده بود. دستکم برای خودم. همین.
جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱؛ غمانگیز است که زندگی انسان آنقدر پوچ باشد که با مرگ، تمام شود
استاد عابدینی برایم هدیهای فرستاده بود که از آغاز بیماری پیاش بودم. دوست داشتم روایات و احادیث دربارهی مرگ را بخوانم. به یکی دو نفر از رفقا سپرده بودم اگر کتابی دیدند با این موضوع و در این مضمون برایم تهیه کنند. از بعضی هم خواستم در روزهایی که خودم مجال و حال مطالعه و پژوهش ندارم دیدگاههای مفسران ذیل بعضی آیات را برایم دستهبندی کنند. به هر دلیلی نکردند. احتمالاً بیشتر با این بهانه که الان وقت حرف زدن از مرگ نیست. بیآنکه بدانند برای انسان هیچچیزی به قاعدهی مرگ و یاد مرگ آرام و قرار نمیآورد. خواه آن انسان سالم بود. یا بیمار.
سجاد که هدیهی آقای عابدینی را برایم آورد بال درآوردم. از نوشتن چنین کتابی بیخبر بودم. آقای عابدینی احادیث «کتاب الموت» بحارالانوار را شرح داده بود. در سه جلد. نامش را هم گذاشته بود «تا ابد زندگی». با خودم آوردمش شیراز که کتاب بالینیام باشد. به این امید که بعد از عمل جان و توان خواندن داشته باشم.
<